.زمانی تصور میکردم زمانهای زندگیام به نبض و نفسهای او وابسته است.سردی اتاقم را به نبودنش ارتباط میدادم و تصور میکردم حرارت بیرونزده از فنجانی چای که او
برایم بریزد، گرمابخشتر از هر جهنمی برای زندگیام خواهد شد!در همان لحظه که، احتمالاً، او داشت از چاقشدنش، نفسهایی ناشی از عجز و نالهمیکشید، من آن نفسها را دَمِ مسیحایی تصور میکردم و همنفسیاش را برندهشدندر لاتاری خوشبختی!شاید معجزهی عشق همین باشد که تمام زیباییها و خوبیها را در او میبینی. یک شکوه و زیبایی مطلقِ وهمآلود. واژههایم برای او، طوری نوشته میشدند که انگارزیباترین مدل جهان را مدل نوشتنم کرده بودم. شبیه یک پورناستار خواستنیِ تنها وهرگز دستنخورده.نه! این قدرت و توانایی من در قلمزدن نبود که او را چنین باشکوه و زیبا و خواستنی خلق میکرد. حماقتِ عشق است که چشم را کور میکند. من اسمش را گذاشتهامعقزدنهای شدید قلبی.دستوپازدن میان جزئیترین چیزهای او، حتا میان ابتذالی چون برآمدگی بند سینهبندش از روی شانه، بیشتر از نشاندادن توجه و ذوق نوشتن، حماقت را برجسته میکند. برجستهتر از آن سینههای شل و وارفته!ترحم خوب نیست، حتا اگر مثل حالا مطمئن باشم او هرگز نمیتواند ازدواج کند و تمامِبلاککردنهایش هم برای همین است که با پیشنهاد ازدواجم، او را از نقطهی امنش،خانوادهاش، دور کردم. و چه سادهانگارانه تکرار میکردم که در همان ساختمان خودشانآپارتمانی رهن میکنم برای زندگیمان! احمقانهتر از این، پیغاموپسغامهایم برای اینکههمراه من به فرانسه مهاجرت کند!مثل سریالهای مزخرف ایرانی، درست زمانی که باید مشغول کارهای رفتنم باشم،تومور مغز مامان، دیپورت خودخواستهام کرد از مسافرت هنوزآغازنشده برای تجربههای تازه. مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 40 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 17:40